در آنجا ، بر فراز قله ی کوه
دو پایم خسته از رنج دویدن
به خود گفتم که در این اوج دیگر
صدایم را خدا خواهد شنیدن
بسوی ابرهای تیره پر زد
نگاه روشن امیدوارم
ز دل فریاد کردم کای خداوند
من او را دوست دارم ، دوست دارم

صدایم رفت تا اعماق ظلمت
بهم زد خواب شوم اختران را
غبارآلوده و بیتاب کوبید
در زرین قصر آسمان را
ملائک با هزاران دست کوچک
کلون سخت سنگین را کشیدند
ز طوفان صدای بی شکیبم
به خود لرزیده ، در ابری خزیدند

ستونها همچو ماران پیچ در پیچ
درختان در مه سبزی شناور
صدایم پیکرش را شستشو داد
ز خاک ره ، درون حوض کوثر
خدا در خواب رویا بار خود بود
بزیر پلکها پنهان نگاهش
صدایم رفت و با اندوه نالید
میان پرده های خوابگاهش

ولی آن پلکهای نقره آلود
دریغا ، تا سحر گه بسته بودند
سبک چون گوش ماهی های ساحل
به روی دیده اش بنشسته بودند
صدا صد بار نومیدانه برخاست
که عاصی گردد و بر وی بتازد
صدا می خواست تا با پنجه خشم
حریر خواب او را پاره سازد

صدا فریاد میزد از سر درد
بهم کی ریزد این خواب طلائی؟
من این جا تشنه ی یک جرعه ی مهر
تو آنجا خفته بر تخت خدائی
مگر چندان تواند اوج گیرد
صدایی درد مند و محنت آلود؟
چو صبح تازه از ره باز آمد
صدایم از " صدا " دیگر تهی بود
ولی اینجا بسوی آسمانست
هنوز این دیده امیدوارم
خدایا این صدا را میشناسی؟
من او را دوست دارم ، دوست دارم...
....فروغ فرخزاد....
:: بازدید از این مطلب : 1252
|
امتیاز مطلب : 760
|
تعداد امتیازدهندگان : 213
|
مجموع امتیاز : 213